یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان

من پشیمان گشتم این گفتن چه بود
لیك چون گفتم پشیمانی چه سود

نكته ای كان جست ناگه از زبان
همچو تیری دان كه جست آن از كمان

وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید كرد ِسیلی را ز َسر

چون گذشت از سر جهانی را گرفت
گر جهان ویران كند نبود شگفت

فعل را در غیب اثرها زادنی است
و آن موالیدش به حكم خلق نیست

بی  شریكی جمله مخلوق خدا ست
آن موالید ار چه نسبتشان به ما ست

زید پرانید تیری سوی عَمرو
عَمرو را بگرفت تیرش همچو نمر

مدت سالی همی زایید درد
دردها را آفریند حق نه مرد

عَمرو دائم ماند در درد و وجل
دردها می زاید آن جا تا اجل

ز آن موالید وجع چون مُرد او
زید را ز اول سبب قتال گو

آن وجعها را بدو منسوب دار
گر چه هست آن جمله صُنع كردگار

همچنین كسب و دم و دام و جماع
آن موالید است حق را مستطاع

بسته درهای موالید از سبب
چون پشیمان شد ولی ز آن دست ربّ

اولیا را هست قدرت از اله
تیر جسته باز آرندش ز راه

گفته ناگفته كند از فتح باب
تا از آن نی سیخ سوزد نی كباب

از همه دلها كه آن نكته شنید
آن سخن را كرد محو و ناپدید

گرت برهان باید و حجت مها
باز خوان مِنْ آیةٍ أَوْ ننسها

آیت أَنْسَوْكُمْ ذِكْرِی بخوان
قدرت نسیان نهادنشان بدان

چون به تذكیر و به نسیان قادرند
بر همه دلهای خلقان قاهرند

چون به نسیان بست او راه نظر
كار نتوان كرد ور باشد هنر

خذتموا سخریةً اهل السمو
از نُبی خوانید تا أنسوكم

صاحب دِه پادشاه جسمها ست
صاحب دل شاه دلهای شما ست

فرع دید آمد عمل بی هیچ شك
پس نباشد مردم الا مردمك

مردمش چون مردمک دیدند خُرد
در بزرگی مردمک کس پی نبرد

من تمام این نیارم گفت از آن
منع می آید ز صاحب مركزان

چون فراموشی خلق و یادشان
با وی است، او میرسد فریادشان

صد هزاران نیك و بد را آن بَهی
می كند هر شب ز دلهاشان تهی

روز دلها را از آن پر می كند
آن صدفها را پر از در می كند

آن همه اندیشۀ پیشانها
می شناسند از هدایت جانها

پیشه و فرهنگ تو آید به تو
تا در اسباب بگشاید به تو

پیشۀ زرگر به آهنگر نشد
خوی این خوش خو بدان منكر نشد

پیشه ها و خلقها همچون جهیز
سوی خصم آیند روز رستخیز

صورتی کان برنهادت غالبست
هم بران تصویر حشرت واجبست

پیشه ها و خلقها از بعد خواب
واپس آید هم به خصم خود شتاب

پیشه ها و اندیشه ها در وقت صبح
هم بدانجا شد كه بود آن حُسن و قبح

چون كبوترهای پیك از شهرها
سوی شهر خویش آرد بهرها

هر چه بینی سوی اصل خود رود
جزو سوی کلّ خود راجع شود

مثنوی معنوی
دفتر 1